سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبـــ ـور ـشـیـ ـشهــ ایـ ـ

خدایا

دیگه طاقت سکوت کردن ندارم

منو ببر ...

یا ارومم کن ...

خدایا

نمی تونم ببینم بدونم باعث آشفتگیشه

و نبودنش

باعث ......

خدایا زندگیم داره نابود میشه ...


نوشته شده در سه شنبه 92/11/15ساعت 12:11 صبح توسط یَسنــ ـا بانـــو نظرات ( ) |

سبک نمی شه این دل لعنتی

از بغض

خسته ام از این تکرار نبودنت

تمام ارایه های ادبی رو گذاشتم کنار

دارم نفس نفس میزنم از گریه

دارم کم میارم زندگی رو

می خوام برم یه جا که هیشکی نباشه

به هیشکس نخواد جواب پس بدم

چقدر راخت میگی غریبه ....

میدونی مشکل کار کجاست؟

کجا بغض خفم میکنه؟

اونجا ک حق اعتراض ندارم ....

دارم خفه میشم ...

یقین دارم دعای تو در حق من مستجاب میشه ...

دعا کن برام

دعا کن در حق یه غریبه ......

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/8ساعت 11:29 عصر توسط یَسنــ ـا بانـــو نظرات ( ) |

 

دیوانگی ست

اما

باور کن تمام  ِ مردم این شهر

شبیه ِ تو شده اند

و من

در اوج خوش خیالی

حس میکنم این روزها

تو هم برای من دلتنگی ...

رفتی که وابسته تر نشوم

که دیوانه تر نشوم

که ع ا ش ق تر نشوم

که مجنون تر نشوم

اما چرا این روزها که نیستی

بیشتر یادت را نفس میکشم ...

همه شهر شبیه تو ...

 


نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 2:44 عصر توسط یَسنــ ـا بانـــو نظرات ( ) |

یلدا می خواهم برای چه!

وقتی هرشب

اینجا

بدون چشم هایت

یلدا میگیرم ...

وقتی برای نفس هایت

می شوم غریبه ترین ِ این دنیا

یلدا میگیرم

وقتی هر چیزی که مرا به گوشه ای از ذهنت دعوت کند

حتی آن کُنج های خاک گرفته را

از صفحه ی ثانیه هایت پاک میکنی

یلدا میگیرم

من ، اینجا ، بی تو ...

هرشب یلدا میگیرم

این بغض ها هر کدامشان یک یلدا هستند ...

اما خیالی نیست

من زنده مانده ام که تو را روایت کنم

حالا تو هر چقدر می خواهی محال محض باشه

از تمام عشق

همین که یادت سجده هایم را طولانی تر می کند

برای من کافی ست

اخر یک روز

فردا می شوم تا بیایی ...

دیروز میشوم تا بیایی ...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/28ساعت 11:11 عصر توسط یَسنــ ـا بانـــو نظرات ( ) |

گوشه گوشه دلم

تار و پود ِ بُغض گرفته

کلافه ام

دلم می خواد تا ته ِ این دنیا فریاد بزنم این همه محالات ِ غیر ممکن را

تو بگو

قانعم کن

بگو منی که هیچ وقت طاقت دیدن اخم هایت را نداشتم

چطور حالا این همه دلخوری از تو دارد توی مرداب خواستنت حَلَّم میکند؟

ببین

با این همه دلخوری

اما باز خواستنت ملموس تر است

اما ...

نمی بینی ... چون چشم هایت را بستی

من بی تو

اینجا

زندگی را صفر می شوم

و خنده را مردود

بفهم که خواستنت کودکی نبود

دلم

مث ِ غروب ِ جمعه گرفته

....

روبه اتمام ست این زندگی ...


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/27ساعت 2:42 عصر توسط یَسنــ ـا بانـــو نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin